غزلم، از وقتی بابایی مریض شده نه من و نه تو ، هیچ کدوممون دل و دماغی نداریم. بابایی خونه ی عزیزشون، در بستر بیماری به سر میبره و من و تو خونه ی خودمون. تورو از بابایی دور کردیم تا تو هم مریض نشی. دخترم، نبودن بابا رو شب ها بیشتر حس میکنی، چون شب ها از سر کار می اومد و شروع میکرد به بازی کردن با تو و کـــلّ خونه مملو از سر و صدا و جیغ و هیجان بود. تا حالا این سه روز خیلی بهمون سخت گذشت، خیلی احساس تنهایی کردیم. آخه بابا یعنی همه چیز فردا صبح من و تو میریم فیروزکوه تا شاید با وجود باباجون و عزیز و فاطمه، تو کمتر بیقراری کنی. شاید گاهی شده بود که چهار روز من و تو ،بابایی رو نبینیم امّا می دونستیم دلیل خاصی ند...