غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

24 ساعت در اروانه

  روستای اروانه، روستای خانواده ی آقای حافظیشونه، باصفا و خیلی خیلی خنک از ظهر سه شنبه 28 خرداد تا عصر چهارشنبه من و تو مهمون خانم حافظی و بچه هاش بودیم مهمون نوازی رو در حقّمون به حدّ اعلا رسوندند و مارو شرمنده کردند خیلی بهمون خوش گذشت درخت تنومند و قدیمی روستا رقیّه جون + زهرا جون + علی اصغرِ گُل + غـــزل جون غزل و روسری مادربزرگ علی اصغر لذّت خواب در سرما، زیر لحاف های قدیمی و گرم ...
31 خرداد 1393

نوه های عمو

هم بابایی و هم من ، فقط یه عمو داریم که خیلی دوستش داریم. عمو ی من هم مثل باباجون، دوتا نـــوه داره : عباس و محمدجواد وقتی فیروزکوه هستیم، خیلی از شبها به امید دیدن دخترعمو و بچه هاش میریم مسجد چند روز پیش که محمدسجاد رو تو مسجد دیدیم، نسبت به شش ماه پیش ماشالله هردوتون خیلی تغییر کرده بودید این تغییرو در عکس زیر میشه متوجه شد   ...
27 خرداد 1393

پایان دوره ای شیرین و خاص

غزل عزیزم هیچ وقت یادم نمیره روز تولّدت رو، تو بیمارستان وقتی آوردنت پیشم و شروع به خوردن شیر کردی همه ­ی مادرها ی قدیمی و جدید بهم تبریک می گفتند چون همشون می دونستند که پس از نه ماه، اوّلین مکیدن نوزاد ، چه حس شیرین و مقدّسیه از بدو تولّدت، هر بار با وضو و نام خدا، عصاره وجودمو با عشق و احساس بهت دادم تا شاهد رشد و قوّتت باشم. و پس از 17 ماه و 22 روز، در آستانه ی نیمه­ ی شعبان شیر رو از تو گرفتم. خیلی سخت بود، خیلی ... من گریه، تو گریه ... تو بیقرار، من گریه ... تو به دنبال سینه، من گریه ... تو بی تاب و گمشده، من گریه ... هنوزم که هنوزه، پس از گذشت 5 روز، الان که دارم می نویسم، اشکم در میاد دلم ب...
27 خرداد 1393

تولّد خوبان

                           خاله جون منیــــــژه تولّدت مبارک چقدر خوب و روشن است نمای چشم های تو                                               نمیرسد ستاره ای به پای چشم های تو به ماه خیره می شوم فقط و گریه می کنم          ...
27 خرداد 1393

سلام بابا

شکر خدا بعد از یک هفته بابایی حالش خوب شد و امشب سه تایی برگشتیم خونه سلام بابا... شب شد و باز دوباره پیدا شده ستاره ماه دوباره تابیده روز چی شده ؟ خوابیده تَق تَق تَق ، تَقانه بابا آمد به خانه صدای پا شنیدم از جای خود پریدم سلام بابا ، بفرما ! خسته نباشی بابا بوسۀ داغ و لبخند عطر شکوفه و قند دو دست گرم و خسته پاکت و کیف و بسته سیب و انار ، گلابی شب شده سبز و آبی _______________________________________________________________________________ پی نوشت: عزیز بابایی و آقاجون در هفته ای که بابا مریض بود خیلی خیلی زحمت کشیدند و...
26 خرداد 1393

در نبود بابا

غزلم، از وقتی بابایی مریض شده نه من و نه تو ، هیچ کدوممون دل و دماغی نداریم. بابایی خونه ی عزیزشون، در بستر بیماری به سر میبره و من و تو خونه ی خودمون. تورو از بابایی دور کردیم تا تو هم مریض نشی. دخترم، نبودن بابا رو  شب ها  بیشتر حس میکنی، چون شب ها از سر کار می اومد و شروع میکرد به بازی کردن با تو  و کـــلّ خونه مملو از سر و صدا و جیغ و هیجان بود. تا حالا این سه روز خیلی بهمون سخت گذشت، خیلی احساس تنهایی کردیم. آخه بابا یعنی همه چیز فردا صبح من و تو میریم فیروزکوه تا شاید با وجود باباجون و عزیز و فاطمه، تو کمتر بیقراری کنی. شاید گاهی شده بود که چهار روز من و تو ،بابایی رو نبینیم امّا می دونستیم دلیل خاصی ند...
20 خرداد 1393

شب نشینی پارکی

دو شب پیش(شب چهارشنبه) دوستامون ( خانواده ی علی اصغر) رفته بودند پارک و به دعوت رقیّه ما هم رفتیم پیششون با علی اصغر خیلی بازی کردی و هر جا که می خواست با گوشی موبایلش بازی کنه تو جیغ بنفش می کشیدی که فقط با تو بازی کنه وقتی هم که می خواستی خوراکی ناسالم مثل پفک بخوری، آقای حافظی ( بابای علی اصغر) با کلک و با روشهای نوین، پفک رو از تو می گرفت   ...
9 خرداد 1393

دشت لاله ها

غزل عزیزم، آخر هفته به منطقه ی ییلاقی در نزدیکی فیروزکوه و شمال رفتیم جایی که من تابستونهای کودکی ام را در آنجا سپری کردم منطقه ای خوش آب و هوا و بسیار زیبا ، با طبیعتی دست نخورده گل های لاله ی این منطقه تقریبا دو هفته ( 14-1 خرداد) باز میشن چون درخت و سایه ای نداشتیم، مدّت کمی اینجا بودیم امّـــا همین سه ساعتی که اینجا گذروندیم به تو خیلی خوش گذشت اون روز تو توت فرنگی زیاد خوردی خوردن توت فرنگی همانا و سه روز تب شدید هماناااااااا شکر خدا حالا دیگه بهتری   ...
7 خرداد 1393